بازگشت عشق قدیمی

ساخت وبلاگ
آدمیزاد واقعا موجود عجیبیه ها ! من سالها بخاطر عرق کردن کف دست و پاهام رنج میبردم. مخصوصا سر کلاس های دانشگاه که پسرها هم توی کلاس بودند خیلی خجالت میکشیدم . چون همش یه کاغذ را چهارلا میکردم و میذاشتم زیر دستم که بتونم بنویسم و بعد کاغذ خیس خیس میشد زیر دستم. گاهی فکر میکردم همه دارن نگام میکنند. حتی این مشکل را مانع بزرگی سر راه کارهای هنریم میدیدم . چون از بچگی به کاردستی و خیاطی و اینجور چیزا علاقه داشتم اما از بس دستام عرق میکرد دیگه سمتش نرفتم. موقعی که به رزا شیر میدادم همش دستکش دستم میکردم چون لباس های بچه خیس میشد !! یا حتی گاهی وقتی میخواستم با کسی دست بدم چقدر معذب میشدم !! وقتی یکی باهام دست میداد و بعد حس میکردم طرف از خیسی دستای من چندشش شده !! خلاصه که مشکل بدی بود . دخترعمه ای دارم که اون هم دقیقا مشکل من را داشت حتی میشه گفت شدیدتر از من !! تا اینکه همین یک ماه پیش که همراه همین دخترعمه م رفته بودیم باغبهادران خونه ی خاله م . دخترعمه م دراومد گفت یه چیزی بهت بگم. من رفتم عمل کردم و راحت شدم. گفتم جدی؟؟ چجوری بود؟ گفت خیلی راحت بود . یه رگه زیر بغل میسوزننش و دیگه راحت راحت میشی. پرسیدم کف پاهات چی؟؟ گفت نه اون را دیگه نمیشه کاریش کرد. ولی مشکل دستهام کامل حل شد. پرسید تو هم هنوز درگیری؟؟ گفتم من خیلی کمتر شده ولی حالا بعد ازت اطلاعات کامل را میگیرم که برم عمل کنم.اون روز تازه متوجه شدم که من مدتیه اصلا دیگه چنین مشکلی نداشتم. دیگه خبری از عرق کف دست و پاهام نبود ولی چطور خودم نفهمیده بودم؟؟؟؟؟؟؟ یعنی مسئله ای که سال های سال عذابم داده بود حالا چطور حل شدنش را اصلا متوجه هم نشده بودم!!!!!!!!! اصلا از کی دیگه کف دست و پاهام عرق نکرده بود؟؟؟؟ هر چی فکر کردم یا بازگشت عشق قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت عشق قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khaterateroozane4579 بازدید : 25 تاريخ : شنبه 1 ارديبهشت 1403 ساعت: 5:55

خب امروز هم که کل مدارس تعطیل شد و برای ما کارمندا فقط خلوتی خیابونا خیلی حال خوب کنه. دیروز که جمعه بود مادرشوهر و خواهرشوهرم اومدن خونه مون. پدرشوهرمم که به ندرت جایی آفتابی میشه. آخه بگو مرد تنها میشینی خونه ؟ خب پاشو بیا خونه پسرت ، نوه ت را هم ببین. چقدر یه مرد میتونه لجباز و بداخلاق باشه آخه ؟؟!! دلم خیلی برای مادرشوهرم میسوزه اما خب خودشونم مقصرن . از بس هم خودش و هم دخترش لی لی به لالای این مرد گذاشتند. چند روز پیش یه کلیپ از دکتر هلاکویی توی اینستا میدیدم که میگفت این مزخرفات چیه که احترام بزرگتر واجبه؟؟؟ بزرگتر بودن به بزرگی کردنه وگرنه با بالا رفتن سن که ادم بزرگ نمیشه . چقدر حرفش درسته به نظرم. همین مدارا کردن با ادمهای بداخلاق و مریض به بهانه ی اینکه بزرگترن و احترامشون واجبه باعث میشه رفتارهای بدشون بیشتر هم بشهخلاصه بگذریم. روز قبلش که گفتن فردا میان به همسر گفتم مرغ بپزم؟ گفت نه تازه مرغ خوردیم خورش سبزی بپز. بهش گفتم برو سبزی تازه بگیر تا پا کنم و خورد کنم و با سبزی تازه بپزم. راستش من تازگی شروع کردم به اینکه خودم سبزی بگیرم و پاک کنم. قبلنا همش سبزی آماده خورد شده میخریدم اما وقتی دیدم واقعا وقتی آدم خودش سبزی را بخزه و پاک کنه چقدر مزه غذا بهتر میشه تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم! سبزی خوردکن هم که نداشتم با چاقو خورد میکردم که خب واقعا سخت بود!! و نمیشد ریزش کرد. تا اینکه چند وقت پیش که داشتم برای مامان میگفتم خورد کردن سبزی با دست چقدر سخته بهم گقت من یه دستگاه کوچیک دارم که هم سبزی خورد میکنه هم میشه باهاش سالاد درست کرد و سیب زمینی و هویج دایره ای کرد و ... یهو یادم اومد که آره خیلی سال پیش یه بار فکر میکنم بابام خرید مامان هم فقط چند بار استفاده کر بازگشت عشق قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت عشق قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khaterateroozane4579 بازدید : 24 تاريخ : شنبه 1 ارديبهشت 1403 ساعت: 5:55

گفته بودم که رزا همیشه ی همیشه طرف من را میگیره؟؟؟ حتی اگه باباش بخاطر رزا به من چیزی بگه !! باز هم باباش را محکوم میکنه و طرف من را میگیره !!مثلا یه مورد خنده دار پریروز بود. بعد از ناهار داشتیم از خونه مامانم میزفتیم خونه خودمون. به همسر گفتم یه کم توی خیابون چرخ بزنه تا بلکه رزا توی ماشین بخوابه تا شب که قرار بود بریم بیرون نخواد زود بخوابه . چون رزا همیشه بین 8و نیم تا 9 میخوابه. توی مسیر داشتم به همسر از اتوبوسی که ظهر باهاش از سر کار برگشته بودم میگفتم که بخاریش را توی این هوای گرم روشن گذاشته بود و با اینکه دو بار داد زدم و ازش خواستم خاموشش کنه محل نداد و همسر هم در جواب گفت تو چرا با اتوبوس میری و میای ، مترو که خیلی راحت تره . منم گفتم هیچ وقت حس خوبی به مترو ندارم و اتوبوس را چندین برابر ترجیح میدم. من آدم نور و آفتابم و از اینکه برم زیر زمین توی اون فضای بسته هیچ خوشم نمیاد. عاشق اینم که بشینم روی صندلی اتوبوس و بیرون را نگاه کنم . همسر هم در جواب گفت از بس که نادونی . یه دفعه رزا که به خیال ما عقب ماشین خواب بود پا شد نشست و به باباش گفت : نخیر بابا ، تو اشتباه میکنی ، هر کس یه چیزی را دوست داری خب . بعد هم گفت اگه به مامانم چیزی بگی میرم یه قیچی میارم صندلیت را میچینم . ( داشت تهدیدش میکرد که دیگه به مامان من حرف بد نزنی وگرنه صندلی ماشین را تکه تکه میکنم )و من موندم متحیر از استدلال قشنگ این نیم وجبی ... اینکه تو حق نداری به مامان چیزی بگی چون هر کس حق داره چیزی را دوست داشته باشه یا دوست نداشته باشه !!!!!!!!!آهان میخواستم در مورد مایع لباسشویی نارنجی تست بگم. خدایا بوی بهشت میده انگار . من عاشقشم. اصلا عاشق این مارک شدم. حتی مایع جرم گیرش را این بار گرفتم و بازگشت عشق قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت عشق قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khaterateroozane4579 بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 19:58

کتاب چهار میثاق را چند روزه که تموم کردم ولی در عمل اصلا پیشرفتی نداشتم. باید از غیبت کردن پرهیز میکردم ولی نتونسته بودم. مخصوصا توی محل کار و از این موضوع احساس بدی داشتم. تا اینکه چند روز پیش بطور اتفاقی به سریال کره ای tell me that you love me برخوردم و شروع به تماشاش کردم و از همون اول آرامشش جذبم کرد. داستان در مورد دل بسته شدن یه دختر به یه مرد ناشنواست . مردی که از کودکی که دچار تب شدید و تشنج میشه و از اون به بعد توان شنیدن و حرف زدن را از دست میده. دنیایی عجیبیه دنیای سکوت محض. و هنرپیشه ش تونسته اون حس سکوت و آرامش را به خوبی منتقل کنه. اصلا ادم چهره ش را که میبینه آرامش میگیره. اولش خیلی تصور زندگی در دنیای سکوت برام سخت بود و یاد روزی افتادم که یک بار توی کلاس زبان که میرفتم یکی از بچه ها نمی دونم دانشجوی چه رشته ای بود ولی به دوستش داشت میگفت امروز استادمون پرسید بچه ها بنظرتون کوری بدتره یا کر و لالی؟؟ همگی گفتیم کوری . گفت اشتباه میکنید . آدم اگر کور باشه ارتباطش با دنیا خیلی بیشتره تا وقتی که قدرت شنیدن و حرف زدن نداشته باشه !!دیشب توی قسمت هشتم وقتی دختر مورد اشاره به دوستش گفت به این نتیجه رسیدم که خیلی از درگیری ها بین زوج ها بخاطر همین زیادی حرف زدنه. و یا وقتی به مرد داستان میگفت من دارم به سکوت عادت میکنم و دوستش دارم. حس میکنم ما با قلبمون با هم ارتباط میگیریم اثر غریبی روی من گذاشت.از دیشب که این قسمت را دیدم حس عجیبی دارم. دنبال اون آرامش ناشی از سکوتم. دلم میخواد این کری و لالی خود خواسته را تمرین کنم . چگونه است زیستن در دنیای سکوت ؟؟؟؟؟؟ وقتی میام حرف بزنم چهره ی مرد ناشنوای قصه با اون لبخند ملیح و صورت آرامش بخشش توی ذهنم میاد + نوشته بازگشت عشق قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت عشق قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khaterateroozane4579 بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 19:58

چقدر این سریال this is us قشنگه . دیشب قسمتی بود که دو برادر داشتند سنگهاشون را با هم وا میکندند. بخش هایی از کودکی شون را نشون میداد . اینکه پدر مادرشون چون یکی از پسرها فرزند خونده شون بود و سیاه پوست بود بیشتر هوای اون را داشتند تا پسر خونی خودشون و همین باعث کلی کینه و حسادت در دل پسر خودشون شده بود . پسرشون خیال میکرد پدر مادرش اون برادرخونده را خیلی خیلی بیشتر از اون دوست دارند و همین باعث کلی مشکل روحی براش شده بود. این حس خواستنی نبودن همیشه همراهش بود و حتی چندین قسمت پیش که نشون داد این پسر رفته بود پیش روان درمانگر و اون هم ازش خواسته بود توی یک جلسه کل خانواده را دعوت کنه و وقتی همین پسر خونی (کوین) جلوی خانواده ش به مادرش گفت تو همیشه رندل را بیش از من دوست داشتی مادرش با دهانی باز از تعجب و ناباورانه نگاهش کرد و گفت چطور ممکنه توی چنین برداشتی کردی باشی؟؟؟دیشب این سریال باعث شد یاد تبعیض هایی که پدر مادر خودم در حق ما بچه ها روا داشتند بیافتم و زخم های خودم سرباز کرد. و قبل خواب گریه کردم . همونطور که رفتار پدر مادر کوین و رندل قابل درک بود ، شاید رفتار پدر مادر منم قابل درک بود اما قابل توجیه نه !داشتم فکر میکردم چقدر پدر مادری کردن برای چند فرزند دشواره . چقدررررررررررررر این برقراری عدالت و مساوات سخته و گاهی با خودم میگم خدا رو شکر که من یک فرزند دارم وگرنه چقدر کارم سخت میشد و یعنی میتونستم عدالت را برقرار کنم؟؟؟وقتی به پدر مادرمون میگیم که بین ما فرق گذاشتید اونا هم مثل مادر کوین براشون باور کردنی نیست و زیر بارش نمیرن اما حقیقت اینه که ما بچه ها این تبعیض را با پوست و استخونیم درک کردیم.دیشب خاطراتی از کودکی برام تداعی شد. مثل تمام وقتایی که توی جمع فام بازگشت عشق قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت عشق قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khaterateroozane4579 بازدید : 32 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 18:28

رزا میگه : وقتی مامانم از خونه میره بیرون میگم خدا جونم یعنی مامانم کجا رفته؟ نکنه یه وقت یه اتفاقی براش بیافته؟؟؟؟....دم در خونه میگه دیشب یه خوابی دیدم. میگم چه خوابی؟ میگه یه خواب بد ! میگم خب چی بود مامان؟؟ میگه : یه مورچه رفته بود یه میمون را دستگیر کنه......رزا میگه : مامان من نمیخوام هیچ وقت ازدواج کنم. میگم چرا؟ میگه چون تو را خیلی دوست دارم. دلم نمیخواد از اینجا برم + نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم آبان ۱۴۰۲ ساعت 9:38 توسط بانو  |  بازگشت عشق قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت عشق قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khaterateroozane4579 بازدید : 63 تاريخ : شنبه 4 آذر 1402 ساعت: 15:04

جمعه صبح سر موضوعی که مربوط به مادر همسر بود یه کم با همسر بحثم شد. رزا طبق معمول رفت سر باباش داد زد که دعوا نکنید! گذشت تا اینکه رفتیم خونه مادرهمسر و من به این نتیجه رسیدم که شاید برداشت من اشتباه بوده و نباید اصلا خاطر خودم و همسر را بخاطر چنین موضوعاتی مکدر میکردم. واسه همین توی راه برگشت به خونه توی ماشین به همسر گفتم ببخشید که صبح اون حرفا را زدم. رفتارم اصلا درست نبود و برداشت اشتباهی داشتم. همسر هم در جواب گفت تو هم من را ببخش . یه دفعه ای رزا گفت : منم ببخشید وااای یعنی من و همسر مونده بودیم این کوچولو این وسط چی میگه دیگه و دلمون واسش ضعف رفت. بهش گفتم الهی عزیزم تو چرا معذرت میخوای؟ تو که کاری نکردی. رزا گفت خب منم واسه اینکه با بابا دعوا کردم . + نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم آبان ۱۴۰۲ ساعت 8:35 توسط بانو  |  بازگشت عشق قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت عشق قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khaterateroozane4579 بازدید : 19 تاريخ : شنبه 4 آذر 1402 ساعت: 15:04

گفته بودم که رزا عاشق جشن هالووینه؟؟؟ بهش که میگفتم توی ایران این جشن را نمیگیرن میگفت بریم استرالیا. یه لباس داره که به لباس جادوگری شبیه هست. یه کلاه جادوگری هم خودم براش از دیجی سفارش دادم. خیلی دوسشون داره. انقدر هم باهاشون بامزه میشه که خدا بدونه. چند روز پیش که رفتیم سیتی سنتر پوشیده بودشون. کلی خانما که رد میشدند از کنارش براش ذوق میکردند. گاهی میگه مامان میشه نریم استرالیا من خونه مون را خیلی دوست دارم. خخخخ منم بهش میگم باشه مامان نمیریم. دوباره دیشب رفته بود توی فاز هالووین. به من و باباش میگه می دونستید فردا روز هالووینه؟؟؟ میگه هالووین را توی استرالیا ، آمریکا ، اتریش جشن میگیرن. بهم میگه مامان میشه شکلات بسته بندی کنیم ببریم دم خونه ی همسایه ها؟؟؟ بعد هم رفته چند تا عکس خفاش و کدوتنبل و مترسک که قبلا براش چاپ گرفته بودم را آورده میگه بیا اینا را بچسبونیم اتاقم را تزیین کنیم. خلاصه اورده رنگشون کرده و بعد من قیچی شون کردم و رفته چسبونده به کمدهای اتاقش.بعد آخر دست هم میگه میشه نریم استرالیا ؟؟ من دلم برای اسباب بازی هام تنگ میشه. حالا نمی دونم چرا خیال میکنه که ما قراره بریم استرالیا؟؟؟خخخ . قبلا براش تعریف کرده بودم که ما بچگی استرالیا بودیم .باباش دیشب میگه امسال براش جشن هالووین میگیرم. یه کیک هالووینی براش سفارش میدم. یه مقدار شکلات هم بسته بندی کنیم ببره بده به چند تا همسایه ها . + نوشته شده در دوشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۲ ساعت 9:52 توسط بانو  |  بازگشت عشق قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت عشق قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khaterateroozane4579 بازدید : 43 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 16:34

یکی از آروزهای بزرگم محقق شد. سر خیرش هم یکی از دوستانم شد. یکی از دوستام مربی یوگاست. اون یکی دوستم هم مدتی بود بهش میگفت میخوام برم کلاس یوگا ولی جایی که تو مربی هستی برای من خیلی دوره و این حرفا. تا اینکه اون دوستمون که مربی یوگاست پیام داد توی گروه سه نفرمون که من و خواهرم تصمیم گرفتیم برای دوستامون توی خونه خودمون کلاس یوگا برگزار کنیم. اینجوری شد که منی که اصلا به رفتن به کلاس ورزشی در حال حاضر فکر نمیکردم دو جلسه رفتم خونه دوستم و خب خیلی خیلی خوشم اومد از یوگا. اما هم تایمش برای من مناسب نبود و هم اینکه راهش دور بود . منم در یک اقدام انتحاری رفتم خانه یوگای نزدیک خونه مون و ثبت نام کردم. دیروز هم اولین جلسه ش را رفتم و خیلی عالی بود. از مربی مون هم خیلی خوشم اومد و اینجوری شد که یکی از آرزوهام که رفتن به یه کلاس ورزشی بود رقم خورد از دوستم هم عذرخواهی کردم و بهش گفتم که ازت ممنونم که باعث شدی از کلاس یوگا خوشم بیاد و میخوام برم نزدیک خونه مون ثبت نام کنم. هزینه اون دو جلسه را هم براش واریز کردم. + نوشته شده در سه شنبه هجدهم مهر ۱۴۰۲ ساعت 11:29 توسط بانو  |  بازگشت عشق قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت عشق قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khaterateroozane4579 بازدید : 42 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 16:34

روزهای سختی را گذروندیم. رزا هم مثل اغلب بچه ها درگیر ویروس گوارشی شد. از پنج شنبه ظهر افتاد به استفراغ شدید . شنبه هم تبدیل به اسهال شدید شد. طفلی بچه م چه حالی بود!! جلوی چشمام پر پر میزد و کاری ازم برنمیومد. تبش هم خیلی بالا بود. دو بار سرم زدیم بهش تا اینکه پریشب آخرای شب تبش قطع شد و شکر خدا اسهال و استفراغش تموم شد اما حالا هیچی نمی خوره. هر چی میاریم بهش بدیم میگه بوی بد میده و حالت عق زدن به خودش میگیره. نمی دونم این را دیگه کجای دلم بذارم؟!! موندم چجوری زنده ست!!! خیلی خیلی هم بی حاله . آخه بعد سه روز بیماری که تمام جون بدنش را بیرون کشید الان هم به هیچی لب نمیزنه. کسی راهکاری داره؟؟؟ کسی میدونه این حالت چقدر طول میکشه؟؟؟؟؟؟؟ + نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۲ ساعت 10:7 توسط بانو  |  بازگشت عشق قدیمی...ادامه مطلب
ما را در سایت بازگشت عشق قدیمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khaterateroozane4579 بازدید : 55 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 16:34